در میان صخرههای خاموش زاگرس، آنجا که بیستونسر به آسمان کشیده، داستانی نهفته که قرنهاست عاشقان را به خود میخواند. حکایتی از دلدادگی، رنج، و فداکاری...روایتی که هنوز هم در گوشه و کنار کرمانشاه شنیده میشود، در دل سنگها و بر لبان مردم جاری است.
روزی که فرهاد دل به شیرین سپرد
فرهاد، مردی بود از جنس صخره، اما با دلی نرمتر از شبنم صبحگاهی. او هنرمندی چیرهدست و سنگتراشی ماهر بود که نامش با عشق گره خورده است.در آنسوی ماجرا، شیرین، شاهدخت زیبای ارمنستان، با چشمهایی که قصههای نانوشته را روایت میکرد، دل از بسیاری ربوده بود.
فرهاد، بیاختیار در دریای عشق او غرق شد.اما این عشق، ساده نبود. چرا که شاهنشاه ایران، خسرو پرویز، نیز دلباخته شیرین بود.
تیشهای که برای عشق بر سنگ فرود آمد
خسرو که تاب دیدن رقیبی چون فرهاد را نداشت، چارهای اندیشید.او فرهاد را به دربار فراخواند و گفت:
❝ اگر میخواهی به شیرین برسی، باید کوه بیستون را بتراشی و از دل آن، چشمهای جاری کنی.❞
فرهاد، که عشق در جانش شعله میکشید، تیشه را برداشت و بیدرنگ بر صخرههای سخت کوبید. ضربههای او، نه فقط سنگ، بلکه قلب تاریخ را میشکافتند.روزها و شبها، بیوقفه کار کرد، بیآنکه خستگی را بشناسد.
مردم میگویند: با هر ضربه تیشه فرهاد، صخرهها آرام میشدند، گویی که از عشق او به وجد آمده بودند...
فریبی که عشق را به زانو درآورد
اما خسرو، که تاب پیشرفت کار را نداشت، نقشهای پلید طراحی کرد.فرستادهای را نزد فرهاد فرستاد و نجوا کرد:
❝ شیرین دیگر زنده نیست... او از غم دوری خسرو جان سپرده است.❞
فرهاد، که زندگی را تنها در نگاه شیرین معنا میکرد، ناگهان تیشه را رها کرد.لحظهای سکوت کرد، آسمان را نگریست، و با چشمانی که دیگر امیدی در آن نبود، بر زمین افتاد.
میگویند در همان لحظه، کوه نیز به سوگ نشست، و هنوز هم در شبهای مهتابی، پژواک ناله فرهاد در دل بیستون شنیده میشود...
شیرین، بر مزار عشقی که جاودانه شد
شیرین، وقتی خبر مرگ فرهاد را شنید، دیگر در قصر تاب نیاورد. خود را به کوه بیستون رساند، بر پیکر بیجان فرهاد خم شد و اشکهایش را نثار عشق جاودانهاش کرد.
میگویند از همان اشکها، چشمهای در دل کوه جوشید که هنوز هم جاری است...
بیستون، کوهی که نفسهای فرهاد را در دل دارد
امروز اگر به کرمانشاه سفر کنید، بیستون همانجاست، پابرجا و خاموش، اما پر از قصه.هر مسافری که دست بر سنگهایش میکشد، گرمای عشق فرهاد را حس میکند.
و شاید... هنوز هم عاشقانی که کنار بیستون میایستند، صدای ضربههای تیشه فرهاد را بشنوند...💔